انقدر كودك بوديم كه مفهوم جنگ را نمي فهميديم
جنگ برايمان شده بود تفريحي كودكانه!
هر روز صبح با بچه ها قرار مي گذاشتيم كه اگر امشب هم آجير خطر كشيده شد و همه به كوچه رفتند ما كودكان چه بازي هايي بكنيم.....
يادم نمي رود حرص و جوش هايي كه پدر و مادر مي خوردند آنوقت ها از دست ما كودكان سر به هوا نيمه شب هاي تهران!
چه بدو بدويي مي كرديم وسط خيابان وقتي موشك بر فراز آسمان...
و پدرم كه دريافته بود شيطنت كودكش را، آنچنان محكم مي گرفت دستان كودك را، كه كودك درد را در دستانش حس مي نمود.
و من ناراحت از آنكه نمي توانم زير شهاب باران موشكها بدوم و كودكي كنم
فرزان عزيز!
موشک باران بود... شب را تهران نمي مانديم ... به کرج مي رفتيم ...پدر تنها شاغل خانواده بود و من تنها بچه مدرسه اي.. صبح خيلي زود با پدر به تهران بر مي گشتيم .. صبحانه سرپل تجريش حليم مي زديم ... من مدرسه پياده مي شدم و پدر سرکار مي رفت ... و ظهر هر دو با هم بر مي گشتيم کرج .. خانه ي يکي از بستگان .. تا روزي که مدرسه ها تعطيل شد... براي سه ماه ...
موشک باران بود... خيلي ها خانه مان بودند... برادر 5 ساله ام در آغوش مادر يا خاله با تپش قلب و ترس و تاريکي مي گفت :«دشمن ديوانه شده» ... هنوز اين جمله خاطره اي ست ...
موشک باران بود... بعد از شنيدن صداي موشک تفريح ما بود که رد دود را در آسمان دنبال کنيم و حدس بزنيم موشک کجا به زمين نشسته ... کدام خانه را خراب کرده ... و البته آن موقع نمي دانستيم مرگ را و داغ را ...
اينجا بزرگ شديم ... با همان خاطره هاي مشترک پشت يک ميز نشستيم توي مدرسه ... آن خاطرات مشترک توي شخصيت تک تک ما تاثير خود را گذاشت ... محسن نامجو آهنگ جديدي در کنسرت امريکا خوانده که اگرچه خيلي دوستش ندارم ولي بخشي از آن چيزي است که بر ما گذشت ... سالروز پايان جنگ که به طعنه ي خيلي ها با سرکشيدن جام زهر آزار دهنده مي نمايد را بايد جشن گرفت ... هر سال ... که متاسفانه ما آغازش را جشن مي گيريم... 31 شهريور ... آغاز هفته ي دفاع مقدس... نبايد فراموش کنيم که اين جنگ طولاني منافعش به جيب چه کساني و چه دولت هايي واريز شد...