انقدر كودك بوديم كه مفهوم جنگ را نمي فهميديم
جنگ برايمان شده بود تفريحي كودكانه!
هر روز صبح با بچه ها قرار مي گذاشتيم كه اگر امشب هم آجير خطر كشيده شد و همه به كوچه رفتند ما كودكان چه بازي هايي بكنيم.....
يادم نمي رود حرص و جوش هايي كه پدر و مادر مي خوردند آنوقت ها از دست ما كودكان سر به هوا نيمه شب هاي تهران!
چه بدو بدويي مي كرديم وسط خيابان وقتي موشك بر فراز آسمان...
و پدرم كه دريافته بود شيطنت كودكش را، آنچنان محكم مي گرفت دستان كودك را، كه كودك درد را در دستانش حس مي نمود.
و من ناراحت از آنكه نمي توانم زير شهاب باران موشكها بدوم و كودكي كنم