امروز دکتر نایبی رو تو راهرو دیدم. یادم افتاد که بشدت میخواستم یه چیزی رو ازش بپرسم چند قدم دویدم تا بهش برسم بعد یدفه یادم اومد که سوالم رو فراموش کردم. ایستادم و شروع کردم فکر کردن ... یکدفعه دیدم دکتر باستانی جلوم وایساده و خندهش گرفته ... سلامی به استاد کردیم و آرام آرام رفتم تا به نایبی برسم. پرسیدم استاد ترم آینده هستید؟ گفت تا 2 هفته دیگه معلوم میشه ولی احتمالا میرم استرالیا یک سال فرصت مطالعاتی. برای دفاع برمیگردین؟ بله. نظرتون درباره جبر خطی؟ خوبه. سیلابس رو بیار بهم نشون بده نظرم رو بگم. چیکارا میکنی؟ یه توضیحی راجع به کار جدیدم دادم.
ولی واقعیت اینه که رابطهم با استادم سرد شده. وقتی نه من کار اون رو قبول دارم نه اون کار من رو خوب همین میشه دیگه. من علاقهم به تحقیق و تدریسه ولی ایشون نظرش اینه که اون کاری رو باید کرد که بیشتر به نفع مملکت باشه. احتمالا فکر میکنه من فقط به درد استاد شدن میخورم و بس و نمیتونم هیچ کاری فراتر ازون رو انجام بدم. خوب من هم فکر میکنم علت اینکه استاندارد استادی اینقدر پایین اومده اینه که اکثریت فقط بخش کوچکی از وقتشون رو به استادی اختصاص میدن و بیشتر دنبال کار صنعت هستند. مثلا چرا ما حتی یه استاد نداریم که بتونیم بهش بگیم محقق برجسته؟ کسی که کار مهمی انجام داده باشه که همه تو دنیا بشناسنش. علتش اینه که استادای ما تا جایی که من میشناسم تحقیق رو دربست به دانشجوها واگذار کردن. ولی من آرزوم اینه که یه کار بزرگ انجام بدم .......... چند ساعت بعد یادم افتاد که چی میخواستم ازش بپرسم، راجع به عمل جراحی انحراف بینی بود :)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ