سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات خصوصی

تروریست

جمعه 87 تیر 14 ساعت 5:45 عصر

تقریبا یک ماه مانده بود تا زمانی که باید از آمریکا برمی‏گشتم. مطابق معمولی که گاهی در وبلاگم مطالب مذهبی می‏نوشتم مطلبی در تجلیل از یکی از شهدای جنگ تحمیلی نوشتم (در واقع از جایی کپی کردم!). دوستم محمد وقتی این متن را خواند کامنت تندی برایم گذاشت با اسم مستعار و به کاوه‏راد و دیگران هم اطلاع داد که فرزان می‏خواهد عملیات تروریستی انجام دهد! .... استاد محترم هم به «حراست» دانشگاه اطلاع داد. ایمیل‏های تهدیدآمیز از طرف استاد و متهم شدن به جاسوسی برای ایران پرده‏های آخر ماجرا بود. روز آخر وقتی این اتهامات را دریافت کردم و برای ایمنی بیشتر ایمیل استاد را فوروارد به همه کردم و ذیل آن برایش نوشتم که بله من جاسوس ایران بودم و فهمیدم هیچ چیز قابل توجهی در اینجا وجود ندارد حالا هم بلیط هواپیما توی جیبم است و (اگر چند روز دیگر هم دندان روی جگر بگذاری) به ایران برمی‏گردم تا اطلاعات فوق سری‏ام را به ایران برسانم. موقع برگشتن به خانه احتمال اینکه خودروی اف‏بی‏آی را منتظر خودم ببینم یا نبینم 50-50 بود .... با غم سنگینی از میان چمن‏ها به خانه نزدیک می‏شدم که یکدفعه یکی زد زیر خنده. محمد توی بالکن طبقه ایستاده بود .... «عجب داستانی براش سرهم کرده بودی!» ... بخیر گذشت.


نظرات دیگران []



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

انتقال
علی
بامداد
شبانه روزی
ریجکت
[عناوین آرشیوشده]