تقریبا یک ماه مانده بود تا زمانی که باید از آمریکا برمیگشتم. مطابق معمولی که گاهی در وبلاگم مطالب مذهبی مینوشتم مطلبی در تجلیل از یکی از شهدای جنگ تحمیلی نوشتم (در واقع از جایی کپی کردم!). دوستم محمد وقتی این متن را خواند کامنت تندی برایم گذاشت با اسم مستعار و به کاوهراد و دیگران هم اطلاع داد که فرزان میخواهد عملیات تروریستی انجام دهد! .... استاد محترم هم به «حراست» دانشگاه اطلاع داد. ایمیلهای تهدیدآمیز از طرف استاد و متهم شدن به جاسوسی برای ایران پردههای آخر ماجرا بود. روز آخر وقتی این اتهامات را دریافت کردم و برای ایمنی بیشتر ایمیل استاد را فوروارد به همه کردم و ذیل آن برایش نوشتم که بله من جاسوس ایران بودم و فهمیدم هیچ چیز قابل توجهی در اینجا وجود ندارد حالا هم بلیط هواپیما توی جیبم است و (اگر چند روز دیگر هم دندان روی جگر بگذاری) به ایران برمیگردم تا اطلاعات فوق سریام را به ایران برسانم. موقع برگشتن به خانه احتمال اینکه خودروی افبیآی را منتظر خودم ببینم یا نبینم 50-50 بود .... با غم سنگینی از میان چمنها به خانه نزدیک میشدم که یکدفعه یکی زد زیر خنده. محمد توی بالکن طبقه ایستاده بود .... «عجب داستانی براش سرهم کرده بودی!» ... بخیر گذشت.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ