بچه بودم .... با مامان و بابا و فرید سوار ماشین شده بودیم که بریم مهمونی. از در قصرفیروزه که خارج شدیم، ماشینها همه ایستادند، ترافیک سنگینی شد، چند لحظه بعد برقها رفت، ماشینها چراغهایشان را خاموش کردند .... همه منتظر حمله هوایی به آسمان چشم دوختند .... یکدفعه آسمان از هر سو روشن شد، ضدهواییها از هر نقطه تهران همه بسمت یک نقطه کانونی در آسمان گلولههایی شلیک میکردند که تنها در عرض یک ثانیه تا 90 هزار پایی بالا میرفت و خاموش میشد. آسمان فرشی از گلوله بود. ناگهان ضدهواییها یکییکی خاموش شدند، گویی هواپیمای ایرانی از مهرآباد برخاسته بود و نبرد تنبهتن شده بود.
من هرگز درست نفهمیدم پدر و مادرم چطور میخوابند. شاید رادیو را با صدای کم روشن میذاشتن .... هر چه بود یکباره هر دو سراسیمه بلند میشدند و ما را صدا میزدند. آژیر قرمز، و بلافاصله برقها میرفت، تمام لباسهامان کنار بالشت بود، در تاریکی میپوشیدیم، و تمام این مدت تا وقتی که خودمان را به هر جایی که دوست داشتیم میرساندیم، زیر یک دقیقه طول میکشید .... سپس انتظار بود ..... و صدای انفجاری قوی که تمام شهر را درمینوردید ..... زنها و بچهها به اتاق کوچکی در طبقه دوم، خونه خانم زمانی، زن مومنی که شوهرش را در آتشسوزی از دست داده بود پناه میبردند. برایمان چای میریخت و گاهی قرآن میخواند ..... من به مادرم میچسبیدم و او برایم آیتالکرسی میخواند از کرسی قدرت خداوند که به اندازه آسمانها و زمین است ....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ