سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات خصوصی

پروژه

دوشنبه 87 مهر 29 ساعت 5:17 عصر
امروز بالاخره کار پروژه سربازیم رو با صاایران شروع کردم. تصمیم گرفتم یه کار جدی بردارم که اگر به نتیجه رسیدم وقتم رو تلف نکرده باشم. گیرنده فکس با نرخ 9600 با اینکه من اصرار داشتم تا 4800 بیشتر نباشد ولی این روزا ریسک پذیریم بالا رفته قبول کردم. سالها بود آرزو داشتم چنین کاری که یک کار مخابراتی کامل است رو بگیرم امیدوارم از عهده بربیام.

نظرات دیگران []


نایبی

شنبه 87 مهر 27 ساعت 5:41 عصر
امروز دکتر رو تو آسانسور دیدم. گفت که می‏خواد بره فرصت مطالعاتی شاید یه کتاب بنویسه. پرسیدم «در زمینه رادار؟» «نه آشکارسازی». گفتم خیلی خوبه. کمی فکر کردم «اما این کارو تو ایرانم می‏تونید انجام بدید» «اینجا دست از سرم برنمی‏دارن. می‏خوام برم یه جایی که وقت آزاد داشته باشم». گفتم «اگر شروع کردید حتما یه فصل رو هم به پیچیدگی تصادفی اختصاص بدید». کلا بنظرم مثبته که نایبی کتاب بنویسه چون کمتر کسی مثل اون تو ایران در زمینه آشکارسازی اینقدر سواد داره و از طرفی کتابایی که در این زمینه هست هم یا خیلی ریاضیه یا خیلی آبکی. بنظرم این وسطا یه جاهای خالی‏ای هست برای کار کردن.

نظرات دیگران []


سمینار

جمعه 87 مهر 26 ساعت 6:11 عصر
دیروز تو سمینار خانم صحافی رو بعد از 7 سال دیدم. هم دوره‏ای لیسانسم بود. ظاهرا رفته بودن کانادا با سروش که یکی دیگه از بچه‏ها بود و بعد از گرفتن فوق هم برگشته بودن ایران و حالا هم میکروموج کار می‏کنن. این خانم صحافی یه مدتی تو سمینار بین المللی که ما سال 2000 برگزار می‏کردیم رییس ما بود و رییس خوبی هم بود هوای زیردستاشو داشت. بعدا ما یه مدتی شدیم زیردست خانم عدل. ایشون هیبتی داشت که خدایی نکرده اگه عصبانی میشد دیگه هیچی. بعد یه مدت زیردست خانم نادقلی بودیم ایشون دست کم زیاد اذیت نمی‏کرد. بعد دیدیم که غرور مردانگی‏مون جریحه‏أار شده از بس زیر دست دخترا کار کردیم رفتیم تو گروه صنعت با کاوه. تو یکی دو تا جلسه کمک گرفتن هم رفتیم و گند هم بعضا زدیم. بعدا روز سمینار اومدیم کارتمونو بگیریم دیدیم زیرش زده «گروه ارتباطات» !!! رفتیم پیش خانم عدل گفتیم ببخشید ما ارتباط با صنعت بودیما! ایشون فرمودن که من نیرو احتیاج داشتم گفتم شما رو بفرستن :( .....

نظرات دیگران []


قلمبه

سه شنبه 87 مهر 23 ساعت 10:19 صبح
چند روز قبل موهام رو کوتاه کردم قیافم خیلی گرد شد! یاد اول راهنمایی افتادم. برای اولین بار تو تیم فوتبال کلاسمون بودم و دروازه‏بان بودم. آرش دوست سال سومی‏م که هم سرویسی هم بودیم بچه‏های کلاسشون رو جمع کرده بود کنار دروازه من و دائم شعار میدادن «گرد و قلمبه!» «مثل تلمبه!» بقیه‏ش یادم نیست. من دائم یه نگاهم به توپ بود یکی به آرش. خدایا این چی داره میگه کی رو تشویق میکنه؟ آخه ما گردتر از من زیاد داشتیم. دفاعمون یک زوج رویایی بودن هر دو در دسته +100 کیلو که عمرا کسی سالم ازشون رد نمیشد. اگر هم میشد خودم شخصا پاش رو قلم می‏کردم. آخر فوتبال بود.

نظرات دیگران []


نایبی و تحقیقات

یکشنبه 87 مهر 21 ساعت 5:9 عصر
امروز از یکی از بچه‏ها شنیدم که بچه‏ها به استاد راهنمام مراجعه کردن برای گرفتن تز فوق، ایشان هم گفتن که من می‏خوام تابستون آینده برم فرصت مطالعاتی و نمی‏تونم بپذیرم. از تعجب یه متر شاخ درآوردم!!! آخه نایبی اصلا بشدت کارهای تحقیقاتی و این چیزا رو تحقیر می‏کرد اصلا آدم به حساب نمیاورد. سریع بهش ایمیل زدم که استاد اینجوریه؟ جواب داد که نه تابستون نه، بهمن می‏خوام برم!! واقعا گیج شدم. بعد از یک سال احساس میکنم باید نایبی رو ببینم باهاش صحبت کنم.

نظرات دیگران []


   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

انتقال
علی
بامداد
شبانه روزی
ریجکت
[عناوین آرشیوشده]