اوایل خیلی به من احترام میذاشت. تا من میومدم باهاش خودمونی صحبت کنم ناراحت میشد میگفت «شما آسیستان آمار و احتمال ما بودینا!». مربوط به زمان فوق لیسانس من میشد. دیروز که بارون میومد یادش افتادم، تنهایی رفته بود مسافرت شیراز، هتل گرفته بود و وقتی بارون گرفته بود رفته بود زیر بارون و لابد دستاش رو هم باز کرده بود و اینا .... وقتی برام تعریف میکرد با خودم گفتم پسرک عاشق شده! . زمانی که نظام وظیفه نامه زده بود به دانشگاه که تحصیل من غیرقانونیه و باید خودم رو به نظام وظیفه معرفی کنم خیلی شکسته شده بودم. یه روز پای پنجره وایساده بودیم و من داشتم حرف میزدم که یدفه عصبانی شد و با تندی به من گفت «بابا تو ام طوری حرف میزنی انگار دنیا تموم شده!» .... من اقلا چند سالی ازش بزرگتر بودم و از برخوردش ناراحت شدم ... با نرمی گفتم «ببین، پرمون مشکل منو حل کرده، همینطوری کلی دارم اینا رو میگم » . اواخر زیاد صحبت نمیکرد. دیگه به ریسرچ اهمیت نمیداد همش زبان میخوند. من میفهمیدم که رفتنی شده، از همه پنهان میکرد. دو روز قبل از رفتن گفت من دارم میرم خارج .....
نظرات دیگران []