مقالهای که هفته قبل برای مجله پردازش سیگنال فرستادیم امروز معلوم شد که ادیتور اصلی آن پروفسور وروبیوف است. این را داشته باشید. نویسنده دوم مقاله ملک است که با هم مدتی همکاری داشتیم. ملک قرار بود برود کانادا و پذیرش هم گرفته بود برای دکترا در زمینه پردازش آرایهای. تا فرودگاه انگلیس هم با خانمش رفت و آنجا نظرش برگشت و به ایران برگشت! بعد ما همکاریمون رو شروع کردیم. حالا مشکل این است که استادی که از طرف ملک سرکار رفت همین وروبیوف خودمان است! خلاصه ریش و قیچی دیگه دست خودشه. مقاله ما خودش جنجالی بود به زیور جدیدی نیز آراسته شد :)
نظرات دیگران []
گاهی فکر میکنم ما آدمها وقتی میخواهیم با هم حرف بزنیم اغلب از کوتاهترین بیانها استفاده میکنیم. انگار میخواهیم با کمتر صحبت کردن اسرارمان را حفظ کنیم. صحبتهای ما بیشتر شبیه سوالاتی هستند برای دستیابی به اسرار دیگران (چه با رضایت خودشان یا بطور ناخودآگاه). ما فکر میکنیم اگر دیگران آنچه حقیقتا درون ماست را بدانند ما قطعا شکست خواهیم خورد ..... نمیدانم چرا این همه از هم واهمه داریم؟
نظرات دیگران []
من و محسن یجورایی برادریم. از دبیرستان با هم بودیم، اون رفت المپیاد ریاضی و طلای جهانی آورد. زمانی که من لیسانس گرفتم اون فوق گرفت از شریف و بعدش هم به MIT رفت، ریاضی کاربردی را شروع کرد بعد زد تو خط محاسبات کوانتوم و آخرش هم سر از فاینانس درآورد. مدتی در وال استریت کار کرد و بعد هم با ایمان افتخاری با هم برگشتند ایران. دوباره به هم رسیدیم. الان استاد دانشکده اقتصاد شده و گاهی بهم وقت میده تا همدیگه رو ببینیم و قسم برادریمون شکسته نشه. بهش گفتم چند وقت پیش که دانشکده ما آمدی سخنرانی کردی خیلی تاثیرگذار بود. بعدها هر کدام از بچهها که با من صحبت میکرد دلش میخواست تغییر رشته بده بره فاینانس. گفت آره تشعشعاتش به دفتر خودم هم رسید خیلیها آمدند باهام صحبت کردند راجع به این موضوع. گفتم احتمالا ظرف سالهای آینده سیل برقیهاست که بسمت فاینانس روانه میشن. گفت « آره ولی من به این نتیجه رسیدم که دیگه برای فاینانس تبلیغ نکنم. من سعی کردم نکات منفی رو هم بگم ولی کسی توجهی نکرد، بچهها بیش از حد تحت تاثیر قرار گرفتند! ».
نظرات دیگران []
امروز جلسه چهارم کلاس «جبر خطی پیشرفته کاربردی» (!) بود. اما استاد هنوز روی مسائل ساده مانور میکرد، من کمکم خوشاخلاقی یادم رفته بود مخصوصا که یکی دو تا مشکل هم داشتم باید به یکی ایمیل میزدم و به یک رییس دانشگاه تلفن میزدم، تازه مریض هم بودم! خلاصه استاد طبق معمول آخر کلاس کوییز گرفت و من هم طبق معمول تندتند نوشتم و دادم و اومدم برم بیرون .... استاد حتما بخاطر اینکه کمی من را آرام کند گفت «به به آقای حداد چه خوش خط مینویسی» .... حرف استاد همان و جزوه گرفتن بچهها بعد از کلاس همان!
نظرات دیگران []
استاد آدم وقتی یک کلمه بگوید آدم چند سالی باید باهاش کلنجار بره تا حل بشه! وقتی کارهای جدیدم رو برای دکتر عارف گفتم گفت نرو دنبالش فایدهای نداره، مبحث جالبیه توش غرق میشی میبینی 4 ماه گذشت و هیچی دستت رو نگرفت! الان این 4 ماه دکتر عارف جلوی چشم منه .... تمام ناراحتیم اینه که زیر 4 ماه جواب بگیرم. در حالی که قبلا حتی برای یکی از کارهام 1 سال وقت گذاشتم.
شما ازین همه تخصصی نویسی خسته نشدید؟ وبلاگهای شاگردام رو میخوندم منم هوایی شدم. چند شب پیش خواب قشنگی دیدم .... خواب دیدم پیامبر آمد به سمتم .... لباس سفید کامل به تن داشت و مرا در آغوش گرفت .... من یادم بود که پیامبر وقتی دست میداد تا زمانی که طرفش دستش رو ول نمیکرد رها نمیکرد ..... من هم آغوشش رو رها نکردم .... اون هم رها نکرد .... هر چی فکر کردم من هیچ کار خوبی نکرده بودم که بخاطرش چنین خوابی دیده باشم .... فقط برای من یک علامت سوال ماند.
نظرات دیگران []