فردا قراره با سینا و احتمالا چند تای دیگه از بچهها بریم درکه. فکر میکنم خوش بگذره بخاطر اینکه هوا یکمی خنکتر از قبل شده و من هم که 4-5 سالی هست کوه نرفتم دلم تنگ شده! از طرفی بچهها رو هم که اخیرا چند وقتیه ندیدمشون میبینم و ازین حالت فقط کار درمیاییم.
نظرات دیگران []
زمستان که به اوج میرسد آدمها از وقتی پا به خیابان میگذارند، سرهایشان در گریبان، دستهاشان در جیب و پاهاشان شتابان است. زمانی که بوی بهار میرسد کمکم آدمها فرصت پیدا میکنند سرشان را بالا بگیرند، گاهی به آسمان نگاه کنند، کمی از وزن لباس خود بکاهند و آزادی را احساس کنند ..... تابستان که به اوج میرسد، تازیانه خورشید بر سر و روی آدمهاست، چشمها از شدت تابش نور تنگ و نگاهها پایین انداخته، مردمکها باریک است، و آدمها شتابان از کنار دیوارها در سایه میگذرند. اما حالا که بوی پاییز در کوچهها پیچیده، تکه ابری پیدا شده که روی ماه خورشید را اندکی با توری سفیدش بپوشاند، آسمان داغ خنک شده و گاهی نسیمی میوزد، چشمهامان اندکی آرامتر و گشودهتر میشوند، حالا میتوانیم بالا را آسمان را نگاه کنیم و از وزش نسیم خنک روی تنمان لذت ببریم، .... تغییر فصل یکی از قشنگترین روزهای سال است انگار که دوباره زنده میشویم.
نظرات دیگران []
آخرین خبر اینه که علی چند روز دیگه رفتنی است. یک هفته در کنفرانس یوسیپکو در سویس، بعدش یک ماه در استانبول فرصت مطالعاتی پیش سنکور و بعدش هم احتمالا با فاصله کوتاهی یک سال فرصت مطالعاتی در سویس. کلا سیستم من اینجوریه که با هر کی رفیق میشم به سال نمیکشه طرف رفتنی میشه. البته من پوستم کلفته :)
نظرات دیگران []
این روزها اوضاع دنیا بهم ریخته و هر خبر بدی هم روی من اثر بدی میذاره. روزی که گرجستان به اوستیا حمله کرد شبش همش کابوس میدیدم! و بعدش هم که بدجوری آش شور شد. آبخازیا به گرجستان اعلام جنگ کرد، روسیه تسینوالی رو تسخیر کرد، آمریکا پیمان موشکی با لهستان امضا کرد، روسیه کلاهکهای اتمی را یک قدم جلو برد و .... بهر حال دنیا همین است. اگر ما امروز شاد هستیم بخاطر این است که یک عدهای یک وقتی بلاهای بدی سرشون اومد .... من فکر میکنم دنیا محل شادی نیست جای آزمایش است.
نظرات دیگران []
این روزها بچه محلها کوچه را آذین بندی کردهاند با کاغذهای نقرهای که وقتی باد بهشان میخورد سر و صدای زیادی توی کوچه درست میکنند، به مناسبت نیمه شعبان. یکی از بهترین خاطراتی که از دوران دبستانم دارم جشنهای دهه فجر بود که اون روزهای اوایل انقلاب و جنگ خیلی داغ بود. بچهها توی کلاسها پرچم میزدند و خورشیدی و انواع فانوسهایی که بچههای باسلیقه درست میکردند. اون روزها اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت، دیوانه میشدم!
نظرات دیگران []