سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات خصوصی

کوه

جمعه 87 شهریور 8 ساعت 6:38 عصر
امروز رفتیم کوه. البته خیلی دلم سوخت چون اینقدر بارندگی کم شده که رود پرآب درکه تبدیل به یک جوی کوچک شده و بسیاری از درختان خشک شده و آنها هم که مانده‏اند کم برگ و بار شده‏اند ...... ای کاش ببارد :(

نظرات دیگران []


هول

چهارشنبه 87 شهریور 6 ساعت 5:12 عصر
امروز خبرا رو که باز کردم دیدم همه توی مملکت افتادن دنبال این به اصطلاح نخبگان جوان که همه جوره بهشون سور و سات بدن! رییس جمهور هم انگار سفر استانی رفته باشه به استان محروم نخبگان پشت سر هم قانون تصویب می‏کنه و خلاصه بدجوری سر کیسه رو شل کردن دوستان. مهمترینش هم ظاهرا اینه که قراره تسهیلات خرید مسکن بهشون بدن ..... بقول یکی از دوستام «اشکالی نداره، به از هیچیه!».

نظرات دیگران []


اندر حکایات مروستی

سه شنبه 87 شهریور 5 ساعت 4:49 عصر
دکتر مروستی از چند روز پیش که یک بخش مقاله‏شان را در زمینه MDL برایشان نوشته‏ام خیلی ازش تعریف کرده و کلی خوشش اومده. کلا بشدت آدم آکادمیکی هستش. یادم نمیره یبار که در جریان مرور یکسری مقالات به یک ایده جدید با دانشجوهاش رسیده بودن اینقدر ذوق کرده بود که همه ما رو فرداش جمع کرد و یک ساعت شخصا برامون صحبت کرد و پای تخته ایده‏شون رو توضیح می‏داد. من از ایده سر در نمی‏آوردم ولی هیجانش برام واقعا شگفت انگیز بود!

نظرات دیگران []


تاکسی

دوشنبه 87 شهریور 4 ساعت 6:49 عصر
امروز یه تاکسی سوار شدم آخر عتیقه بود. یه بنز طلایی بنظرم 280 مال حدود 30 سال پیش، راننده جوانی با ریش و سبیل تریپ 56، سیگار، با آهنگ‏های قابلمه‏ای جاز و راننده‏ای سوخته، پشمالو و فوق‏العاده مودب!

نظرات دیگران []


همکاران قدیمی

یکشنبه 87 شهریور 3 ساعت 6:8 عصر
امروز صبح بخاطر کاری به شرکت سابقم سر زدم. گروه آنالیز سیگنال که گل سرسبد شرکت بود تقریبا در حال فروپاشی است. رییس گروه چند روز دیگر به سوئد می‏رود، غلامی هم که متخصص سیستم‏های اکولایزر کانال بود همراهش خواهد رفت. یکی از بچه‏ها هم که تخصصی در زمینه پردازش تصویر داشت چند روزی است که رفته انگلیس. بنظرم گروه لااقل از وجه مخابراتی ضعیف خواهد شد. البته تقصیر خودشان است. زمانی که من آنجا بودم تلاش زیادی کردم افراد جدیدی را وارد کنم چون می‏دانستم سرنوشت اکثر بچه‏های قوی رفتن است، اما شرکت خیلی محافظه‏کار بود و همه پیشنهادهای من را رد می‏کرد. اوایل دکترا بود،‏ توی کلاسها کسی رو نمی‏شناختم اما مصمم بودم برای شرکت نیرو بگیرم. یبار تو مسجد به یکی از بچه‏ها سلام کردم و در مورد شرکت باهاش صحبت کردم. پوزخندی زد و گفت «ببین من وقت ندارم، اونم برای اون شرکتی که تو میگی» ... بعدش هم راهش رو کشید و رفت! .... من ماتم برد! ...... البته همین اتفاق باعث دوستی من و مهرداد شد اگر چه یک سال بعد از دکترا انصراف داد و رفت آمریکا.

نظرات دیگران []


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

انتقال
علی
بامداد
شبانه روزی
ریجکت
[عناوین آرشیوشده]